*my mafia friend*PT28
وسط راه بودن که کوک گفت
-هیونگ میخوای بیای خونه ی من؟حداقل تا اخرشب پیشمون باشی؟
^حتما
با اینکه بخاطر بیخوابی...چشماش قرمز شده بودو به زور باز مونده بود...قبول کرد کهحتی چندساعتی ه که شده بره پیش خرگوشش...همینطور که کوک داشت رانندگی میکرد مبایلش زنگ خورد
-عا...بله سولار؟
+اجوشی جان...کجایی؟
-دام میام خونه...یکی از دوستام باهامه
+اوکی...چیز سر راهت مسکن هم میخری؟
-حتما...هنوز درد داری؟
+نه...اوکیه فقط اگه یهویی دوباره دل درد شدم
-اوهوم:)
+میبینمت
-همینطور
مبایلشو قطع کردو به رانندگیش ادامه داد که تهیونگ گفت
^سولار؟همون دختره که باهات زندگی میکنه؟
-اهوم
^راجب من چیزی بهش گفتی؟
-خیلی زیاد نه ولی گفتم...
-دختر خوبیه...بیشتر از سنش میفهمه و خودش رو با شرایطو ادما وقف میده...گهی اوقات طوری رفتار میکنه که انگار همسن خودمونه...شاید اولش یخورده خجالتی باشه ولی بعدش نه...
^اهان...خوبه...
وسط راه کوک یه داروخونه وایساد تا مسکن و داروهای خودش رو بگیره و بعدش حرکت کرد سمت خونه..
وقتی رسیدن رفتن توی خونه...از ماشین پیاده شدنو وارد خونه شدن...سولار که با سرو وضع خیس کوک رو به رو شده بود گفت
+یاااا...اجوشییی...تو همین امروز صبح مریض شدییی
تهیونگ که تلاش داشت به کوک نخنده گفت
^اجوشی یخورده لج بازه فقط همین
+عا...سولارم...از اشنایی باهاتون خوشبختم
^منم همینطور...
-واقعا که جفتتون دست به یکی کردین منو حرص بدین
+^ما همین الان همو دیدیم
کوک و تهیونگ رفتن طبقه ی بالا سمت اتاق کوک
-هیونگ لباس میخوای؟توعم خیس شدی...
^اهوم
یه دست لباس به هیونگش دادو خودشم لباساشو عوض کرد...هردو از اتاق رفتن بیرون که تهیونگ گفت
^سولار دختر کیوتیه...
-اهوم...
هردو روی مبل نشستن که سولار گفت
+اجوشی تهیونگ...
^اجوشی؟؟
+چی صداتون کنم
^تهیونگ...راحت باش
-اهوم باهاش راحت باش...شاید تا یک سال دیگه باید بهش بگیم اقادوماد
+چی؟؟
-همونی که بهت گفتم
+عااا...شمایین...
-خودشه
+خوبه...خوشبختم..
^همینطور
نشستن پیش هم دیگه و شروع کردن حرف زدن باهم...چندین ساعت گذشت که سولار خمیازه ای کشیدو گفت
+من دارم میرم بخوابم...
-شب بخیررر:)
^خوابای خوبی ببینی
+همینطور
سولار رفت سمت اتاقشو مسواکش رو زد و کاراش رو انجام داد لباسش رو عوض کرد.روی تخت دراز کشیدو از پنجره ای که کنار تختش بود به ماه نگاه کرد که کامل شده بود و بارنی که همینطوری میبارید...
+هعیییی...مامان نکنه تو کسی رو سر راهم قرار دادی که دقیقا ثل تو مراقبم باشه؟کاش الان اینجا بودی.خیلی دلم برات تنگ شده...
پتوشو روی خودش کشیدو چشماش رو بست...
-هیونگ میخوای بیای خونه ی من؟حداقل تا اخرشب پیشمون باشی؟
^حتما
با اینکه بخاطر بیخوابی...چشماش قرمز شده بودو به زور باز مونده بود...قبول کرد کهحتی چندساعتی ه که شده بره پیش خرگوشش...همینطور که کوک داشت رانندگی میکرد مبایلش زنگ خورد
-عا...بله سولار؟
+اجوشی جان...کجایی؟
-دام میام خونه...یکی از دوستام باهامه
+اوکی...چیز سر راهت مسکن هم میخری؟
-حتما...هنوز درد داری؟
+نه...اوکیه فقط اگه یهویی دوباره دل درد شدم
-اوهوم:)
+میبینمت
-همینطور
مبایلشو قطع کردو به رانندگیش ادامه داد که تهیونگ گفت
^سولار؟همون دختره که باهات زندگی میکنه؟
-اهوم
^راجب من چیزی بهش گفتی؟
-خیلی زیاد نه ولی گفتم...
-دختر خوبیه...بیشتر از سنش میفهمه و خودش رو با شرایطو ادما وقف میده...گهی اوقات طوری رفتار میکنه که انگار همسن خودمونه...شاید اولش یخورده خجالتی باشه ولی بعدش نه...
^اهان...خوبه...
وسط راه کوک یه داروخونه وایساد تا مسکن و داروهای خودش رو بگیره و بعدش حرکت کرد سمت خونه..
وقتی رسیدن رفتن توی خونه...از ماشین پیاده شدنو وارد خونه شدن...سولار که با سرو وضع خیس کوک رو به رو شده بود گفت
+یاااا...اجوشییی...تو همین امروز صبح مریض شدییی
تهیونگ که تلاش داشت به کوک نخنده گفت
^اجوشی یخورده لج بازه فقط همین
+عا...سولارم...از اشنایی باهاتون خوشبختم
^منم همینطور...
-واقعا که جفتتون دست به یکی کردین منو حرص بدین
+^ما همین الان همو دیدیم
کوک و تهیونگ رفتن طبقه ی بالا سمت اتاق کوک
-هیونگ لباس میخوای؟توعم خیس شدی...
^اهوم
یه دست لباس به هیونگش دادو خودشم لباساشو عوض کرد...هردو از اتاق رفتن بیرون که تهیونگ گفت
^سولار دختر کیوتیه...
-اهوم...
هردو روی مبل نشستن که سولار گفت
+اجوشی تهیونگ...
^اجوشی؟؟
+چی صداتون کنم
^تهیونگ...راحت باش
-اهوم باهاش راحت باش...شاید تا یک سال دیگه باید بهش بگیم اقادوماد
+چی؟؟
-همونی که بهت گفتم
+عااا...شمایین...
-خودشه
+خوبه...خوشبختم..
^همینطور
نشستن پیش هم دیگه و شروع کردن حرف زدن باهم...چندین ساعت گذشت که سولار خمیازه ای کشیدو گفت
+من دارم میرم بخوابم...
-شب بخیررر:)
^خوابای خوبی ببینی
+همینطور
سولار رفت سمت اتاقشو مسواکش رو زد و کاراش رو انجام داد لباسش رو عوض کرد.روی تخت دراز کشیدو از پنجره ای که کنار تختش بود به ماه نگاه کرد که کامل شده بود و بارنی که همینطوری میبارید...
+هعیییی...مامان نکنه تو کسی رو سر راهم قرار دادی که دقیقا ثل تو مراقبم باشه؟کاش الان اینجا بودی.خیلی دلم برات تنگ شده...
پتوشو روی خودش کشیدو چشماش رو بست...
- ۷.۶k
- ۱۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط